** بادها رفتند و ما هم میرویم از یادها **

 

 نظر بدین.ممنون میشم 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com


+نوشته شده در یک شنبه 17 بهمن 1398برچسب:,ساعت22:21توسط مجنون | |

 

شـــــــــاخه گــــــــل خـــشــکــیـــــده

love story داستان عاشقانه شاخه گل خشکیده

 

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

free داستان عاشقانه شاخه گل خشکیده

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:شاخه گل,داستان,داستان غمگین,داستان عاشقانه,غمکده,عشق محسن,غم دروی,غم عشق,,ساعت10:40توسط مجنون | |

شعر زیبا از قیصر امین پور

من خودم اصلا اهل شعر نیستم ولی اتفاقی این شعرو دیدم و خوندم . خیلی قشنگه

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود

از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

زود  می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی  لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین  حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود  پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام  او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در بارهی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه  مثل باران  راز گفت

با دو قطره صد هزاران  راز گفت

می توان  با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

+نوشته شده در یک شنبه 28 آبان 1391برچسب:قیصر امین پور,پیش از اینها فکر می کردم خدا,درباره ی خدا,شعر زیبا,,ساعت13:50توسط مجنون | |

یه داستان غمناک واقعی

شهریور ١٣٨١ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من …

بالاخره بعد از چند سال از آخر ٢١ شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و …

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .


به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟


٣۶۴ روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه ٢۴ ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .
بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .

چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟

وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا …

وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به ٢ دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .

اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .

من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .

منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .

هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .

بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .

با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه – سربازی رو تموم کن – درست رو تموم کن – شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .

می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او … آه چقد روز های سختی بود

بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون … آه … اون به گریه های من می خندید .

می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو۴ ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .

بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .

بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .

وفا کردم و جز جفا ندیدم —– از دست اون من چه ها کشیدم

از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .

اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .

آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .

شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .

یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .

حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم

+نوشته شده در شنبه 27 آبان 1391برچسب:,ساعت12:59توسط مجنون | |

من که گریه کردم

 

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد. یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد
جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.

موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم.

مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی.

فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.

خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.

مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم …

مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره ۱۰ برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد. آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره ۲۰ جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟

من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم.
داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفتم آخه من یه دخترم !!!!!

نظر یادتون نره

+نوشته شده در جمعه 14 بهمن 1390برچسب:,ساعت11:3توسط مجنون | |

داستان واقعی و غمناک مرد شیرازی رو حتما بخونید

 

هرچه خواستم مقاومت کنم و فریاد بزنم، دیگر فایده‌ای نداشت. ناخودآگاه شروع کردم به اشک ریختن. کل ماجرایی که قرار بود تا دقایقی دیگر بر سر من و همسرم رخ دهد از جلوی دیدگانم گذشت...
به گزارش شیعه آنلاین، مرد میانسالی از شهر شیراز که خواست نامش فاش نشود،ماجرای تلخ سفر خود و همسرش به سرزمین وهابیت را چنین بازگو کرد: سال 1362، به همراه همسرم برای گذراندن ماه عسل و ادای حج عمره، راهی عربستان شدیم. چهارمین روز حضورمان در شهر مکه مکرمه، با همسرم قرار گذاشتیم به دیدن مناطق اطراف مکه برویم. برای این کار یک تاکسی دربست گرفتیم. بعد از سه چهار ساعت گردش، راننده تاکسی ما را به یک رستوران سنتی برد تا ناهار بخوریم. به رغم اینکه از ظاهر وهابی‌گونه آقای راننده خوشم نمی‌آمد اما به وظیفه انسانی خود عمل کرده و او را نیز به ناهار دعوت کردم. در میز کناری ما نشست و غذای خود را با سرعت تمام کرده و اجازه گرفت تا در ماشین منتظر بماند. وقتی ناهارمان تمام شد و از رستوران خارج شدیم، دیدم در کنار کیوسک تلفنی که در مقابل رستوران قرار داشت ایستاده و دارد تلفن حرف می‌زند.

تا ما را دید، با دست اشاره کرد که سوار شوید، یک دقیقه دیگر می‌آیم. رفتارش خیلی طبیعی بود. مدتی نگذشت که آمد و باز هم به حرکت در آمدیم. با زبان عربی و لهجه غلیظ خود به من فهماند که می‌خواهد ما را به منطقه‌ای زیبا و دیدنی ببرد. سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. حدود نیم ساعت در راه بودیم. حس خوبی نداشتم اما گذاشتم به حساب هوای گرم و آفتاب سوزان عربستان. ناگهان به منطقه‌ای پر از نخل رسیدیم. تاکسی را در مقابل یک باغ نسبتا بزرگی که جلوی درب ورودی آن مردی با چهره بسیار زشت وهابییون ایستاده بود، نگه داشت. آن مرد وهابی تا راننده تاکسی را دید، درب را باز کرد.
تا خواستم از راننده بپرسم ما را به کجا می‌بری، وارد باغ شدیم. حدود 50 متر که جلو رفتیم، تاکسی را جلوی ویلایی که در آن باغ بود نگه داشت و با اشاره از من خواست تا با او پیاده شوم. با اینکه نمی‌دانستم که قرار است به کجا بروم ناخودآگاه پیاده شدم و به داخل ویلا رفتیم. درب را که بست، سه مرد سیاه چهره به سمت من حمله‌ ور شده و دست و پاهایم را بستند و روی دهانم را چسب زدند. هرچه خواستم مقاومت کنم و فریاد بزنم، دیگر فایده‌ای نداشت. ناخودآگاه شروع کردم به اشک ریختن. کل ماجرایی که قرار بود تا دقایقی دیگر بر سر من و همسرم رخ دهد از جلوی دیدگانم گذشت. فشارم افتاد و از حال رفتم و دیگر نفهمیدم چه شد.
بلند شدم خودم را در یکی از درمانگاه‌های مکه یافتم. هرچه داد می‌زدم و سراغ همسرم را می‌گرفتم، هیچ کس به من محل نمی‌داد و فکر می‌کردند که از درد دارم فریاد می‌زنم برای همین به من مسکن ‌زدند. یکی دو روز بعد، یکی از پرستاران به همراه مردی افغانی که فارسی بلد بود پیش من آمدند. ماجرا را برای مرد افغانی گفتم و از او خواستم تا مرا کمک کند. او گفت: من فقط می‌توانم برای خروجت از اینجا به تو کمک کنم. خوشبختانه چون دلارهایی که در جیبم بود را نزده بودند، توانستم مخارج درمانگاه را بپردازم. وقتی خارج شدم به همراه همان مرد افغانی به مرکز پلیس رفتیم و بعد از کلی توضیح دادن، گفتند هیچ کاری از دست ما بر نمی‌آید.
آنقدر ماجرا برایم غیرقابل باور بود، حتی به ذهنم نیامد که با سفارت جمهوری اسلامی ایران ارتباط برقرار کنم. فورا بلیط برگشت را هماهنگ کردم و به ایران بازگشتم و بعد از شیراز به تهران رفتم و به سفارت سعودی مراجعه کردم اما بعد از اینکه یکی دو هفته مرا دواندند، باز هم جوابی دریافت نکردم. دیگر داستان کاملا برایم روشن شده بود. می‌دانستم آن وهابییونی که چنین رفتاری با من داشتند، چه بلایی سر همسرم آورده‌اند.
سال‌ها از آن ماجرای فراموش نشدنی و تلخ گذشت. سال 1386 به سفر حج واجب مشرف شدم. نزدیک خانه خدا ایستاده بودم که ناگهان زن نقاب‌داری که کودکی در بغل داشت، به من نزدیک شد و گفت: سلام، علی آقا؟! با سکوت به او نگاه کردم، چند لحظه بعد گفتم: شما عربید؟ نقاب را بالا زد. همسرم را دیدم که دارد اشک می‌ریزد. زبانم بند آمد. ناخودآگاه شروع کردم به اشک ریختن. نفسم بالا نمی‌آمد. حدود پنج دقیقه سکوت کردیم. بعد شروع کرد به حرف زدن.
گفت: آن روز بعد از اینکه داخل ویلا رفتی، راننده آمد و مرا صدا کرد. فکر کردم می‌خواهد مرا پیش تو ببرد. وقتی وارد ویلا شدم دست و پای مرا بستند. هرچه فریاد زدم و گریه کردم فایده نداشت. آنها بدون توجه به من، با هم حرف می‌زدند. ناگهان یکی از آنان فریاد زد. حس کردم دارند با هم دعوا می‌کنند. کمی خوشحال شدم. گفتم شاید عذاب وجدان گرفته‌اند. نیم ساعت طول نکشید، یک شیخ وهابی آمد و خطبه طلاق مرا جاری کرد و همانجا مرا به عقد یکی از آن سه نفر درآورد. باورم نمی‌شد. به زور مرا سوار ماشین کرد و به خانه دیگری که در آن دو خدمتکار فیلیپینی بود، برد. از آن روز به بعد اجازه نداشتم از خانه خارج شوم. فهمیدم که ناخواسته زن آن مرد شده‌ام.
هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. آن دو خدمتکار مرا دقیقا زیرنظر گرفته بودند برای همین نمی‌توانستم کاری بکنم. الان این بچه را هم که می‌بینی چهارمین فرزند من است. پدرش او را «عثمان» نامیده. بزرگ تر از این هم دو پسر به نام «فهد» و «عمر» و یک دختر به نام «حفصه» دارم. من نمی‌دانم .. سکوت کرد، در حالی که هنوز اشک می‌ریخت چند لحظه در چشمانم خیره شد و بعد فرزندش را بغل کرد و رفت. آنقدر بهت زده شده بودم که حتی دنبالش هم نرفتم... .



+نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,ساعت17:45توسط مجنون | |

تصاویر فانتزی جدید

نظر بدین خوب؟


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,ساعت16:0توسط مجنون | |

بارون چقد قشنگه

وقت کردین نظرم بدین

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,ساعت14:11توسط مجنون | |

     فعل مجهول
«بچه ها-صبحتان بخیر،سلام!
درس امروز ،فعل مجهول است
فعل مجهول چیست؟می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است...»

در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لغزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی دادِ آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز«اعجاز»خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صدا کردم:
«ژاله !از درس من چه فهمیدی؟»
پاسخ من سکوت بودو سکوت...
«ده جوابم بده!کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟..»

خنده دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله ،چون باران؛
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین ،انتقامجو ،گفتم:
«بچه ها !گوش ژاله سنگین است!»
دختری طعنه زد که :«نه،خانم!
درس در گوش ژاله«یاسین»است!»

باز هم خنده ها وهمهمه ها
تند و پیگیر ،می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده ی من
ژاله  آرام بود و سرد و خموش

رفته تا عالم چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره ی او
موج زن ،در دو چشم بی گنهش،
رازی از روزگار تیره ی او

آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله یی کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:

«فعل مجهول،فعل آن پدریست
که دلم را ز درد ،پرخون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید
سوخت در تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید

در غم آن دو تن ،دو دیده من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود...»

گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله ی او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره همچو برگ لاله ی او

ناله ی من به ناله اش آمیخت
که:«غلط بود آن چه من گفتم،
درس امروز ،قصه غم توست-
تو بگو!من چرا سخن گفتم؟

فعل مجهول ،فعل آن پدریست
که تو را بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد....»

+نوشته شده در یک شنبه 1 اسفند 1389برچسب:,ساعت18:35توسط مجنون | |

 

 _ یک داستان غمگین دیگه _

 _ داستانی که قلب آدمو به درد میاره _

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…
خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر…
گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید…
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!!
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد…
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.


چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.
برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …
جوان شناختش.
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد :
- چاقو خورده …
- برین کنار .. دس بهش نزنین …
- گداس؟
- چه خونی ازش میره …
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .

همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین…
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی…
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …

+نوشته شده در شنبه 30 بهمن 1389برچسب:,ساعت18:5توسط مجنون | |

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت

 

 می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ بابی گفت، آره.

 مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که

 انجام دادی بهت یه دوچرخه بده نامه شماره یک سلام خدای عزیز اسم من بابی هست. من یک پسر

 خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی. دوستار تو بابی بابی کمی فکر کرد و

دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد. نامه

 شماره دو سلام خدا اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم

یه دوچرخه بهم بده. بابی اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین

پارش کرد. نامه شماره سه سلام خدا اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه

واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم. بابی بابی کمی فکر کرد و با خودش

 گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که

 می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه

باش. بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس

 رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد. بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت. نامه

 شماره چهار سلام خدا مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

 

+نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت13:38توسط مجنون | |

باران , iropic.comباران , iropic.com

باران , iropic.comباران , iropic.com

باران


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:تصاویر باران , زیبا ,عاشقانه,,ساعت22:7توسط مجنون | |

شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض كنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل كرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز كن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شكنه ميرند تو.

ادامه در ادامه مطلب

 

           


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:,ساعت21:1توسط مجنون | |

داستان مهر مادری در مورد یک مادر و پسرش هست .خیلی غمناکه و همین طور: گریه آور


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:,ساعت20:33توسط مجنون | |

به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند

قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد…

داستانی که اشکتون رو در میاره .. پیشنهاد میکنم بخوانیدش

 

deborah.mihanblog.com


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:داستان,غمگین,گریه آور,عاشقانه,ساعت19:23توسط مجنون | |

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت

ادامه داستان در ادامه مطلب

 

 

 

http://www.pic.iran-forum.ir/images/k77urbkndyxkimxlyn5j.jpg


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:,ساعت18:9توسط مجنون | |

تو از دردي كه افتادست بر جانم چه مي داني؟
دلم تنها تو را دارد ولي با او نمي ماني
تمام سعي تو كتمان عشقت بود در حالي
كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهاني
فقط يك لحظه آري با صدایی اتفاق افتاد

 

غمگین

+نوشته شده در دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:,ساعت17:57توسط مجنون | |

زل میزنم به پنجره

انگار که دلم پر میکشد برای استنشاق هوای تازه

چهار دیواری تکراری اتاقم

مرا حبس کرده درون تنهایی اش

از هوای غم انگیز این محبس خسته ام

مرا رها نمیکنند

مرا از محبسم جدا کنید

دستهایم دراز میشود

رو به آزادی پنجره

به آسمان نگاه میکنم ، گردو غباریست

یک مرتبه دلم تنگ میشود

دلم برای نم نم باران تنگ میشود

دلم برای بوی خاک باران خورده تنگ میشود

چه تنهایی عظیمی در من رخنه کرده

با چه اشتیاقی روانه شده ام به سوی نیستی ...

http://enntezarebipayan.persiangig.com/image/hich-vaght-nashod%7Benntezarebipayan.blogfa.com%7D.jpg


 

+نوشته شده در دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:,ساعت17:45توسط مجنون | |

نمیخواستم حرفی بزنم .

نمیخواستم سکوتم بشکند، نمیخواستم دوباره

امید مثل یک روزنه ،دریچه ای شود برای زندگی !

اما گاهی سکوت هم توان سکوت ندارد !

گاهی سکوت هم خودش کم

می آورد ودلش میخواهد کسی نازش را بکشد

http://enntezarebipayan.persiangig.com/image/to-midani%7Benntezarebipayan.blogfa.com%7D.jpg

+نوشته شده در دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:,ساعت17:38توسط مجنون | |

                    ** این داستان خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم حتما بخونید **

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

www.Patogh98.Com | سایت سرگرمی و تفریحی پاتوق 98

+نوشته شده در یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:,ساعت21:57توسط مجنون | |

 ** بخونی گریه میکنی **
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
 

ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:,ساعت21:49توسط مجنون | |

داستان عاشقانه بسیار زیبا و گریه آور

” ارزش عشق ”

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

 

دوستان خوبم :

هستند کسانی که  فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند

به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .

باخت زندگی ، باخت عشق . . .

به خاطر . . . ؟

 

http://enntezarebipayan.persiangig.com/image/ghorbat%7E0.jpg

+نوشته شده در یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:داستان,غمگین,گریه آور,عاشقانه,ساعت20:44توسط مجنون | |

دوست دارم پدر

 

 

 

روزی مردی ماشین خیلی گران قیمتی می خرد و شروع می کند به برق انداختن ماشین. وقتی کارش تمام شد از ماشینش کمی فاصله می گیرد تا آن را نگاه کند. ناگهان متوجه می شود که پسر کوچکش با سنگ روی ماشین خط می کشد. مرد به شدت عصبانی می شود و به طرف پسرش می رود و با چنان شدتی روی دست پسرش می زند که انگشتان پسر می شکند و کارش به بیمارستان کشیده می شود. دکترها به مرد می گویند که انگشتان پسرش دیگر خوب شدنی نیست. پدرش از کاری که کرده بود خیلی ناراحت می شود و هنگامیکه پسرش به هوش می آید پسرش از او می پرسد: پدر انگشتان من کی خوب می شوند؟

مرد از کاری که کرده بود حسابی پشیمان می شود و به خانه اش برمی گردد و ماشین را تا جایی که می تواند داغون می کند و هنگامیکه خسته می شود گوشه ای کز می کند و به ماشین نگاه می کند. ناگهان می بیند که روی ماشین پسرش با سنگ نوشته:

+نوشته شده در یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:دوست دارم پدر,غمگین,داستان,,ساعت20:37توسط مجنون | |

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش 
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود 
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی 
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان 
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:عشق,عاشقی,داستان,غمگین,ساعت1:23توسط مجنون | |